16/ شهریور/ 90
صبح کمی سرماخوردگیم بهتر شده بود. دوست نداشتم برم سرکار چون دایی جون اینا یکی دوساعت دیگه میرسن. کلیدو گذاشتم جایی و اونا 9 رسیدن و الان تو خونه ان...حس عکس گرفتن نداشتم امروز صبح!!! اصلا این مادرهای شهید بهشتی چشمم زدن. گفتن چه مادر پر حوصله ای هستی!!خوشبحال بچه ات...باید واسه خودم اسپند دود کنم.. بعد ساعت کاری با دایی جون و بابایی محمدرضا دم پمپ بنزین قرار گذاشتم و با اونا رفتیم خونه.تا دیدیش گفتی : مهرناس کوش؟ اومدیم خونه و یک چای و میوه واسشون گذاشتیم و رفتیم خرید...اول سمت مولوی تا پرده رو تحویل بگیرم که اشتباه دوخت و قرار شد با پیک بفرسته و بعدش پلاسکو واسه لباس پسرها...کلی اونجا شیطونی کردی اما بچه ها نگهت میداشتن...